ایبسن پس از به پایان بردن نمایشنامهی «دشمن مردم»، نتوانست با اندیشههای بنیادیای که او را به نوشتن آن برانگیخته بود بدرود گوید و آرام گیرد. نمایشنامه دستبهدست میشد و به روی صحنه میرفت، ولی اندیشههای آن دست از سر او برنمیداشت. او دکتر استوکمان سادهدل دوستداشتنی را آفریده بود که بر سر دوراهی آرمان و راستی یا خودخواهی و دروغ، دست و بالاش هیچ نمیلرزید، گر چه بهزودی دید که راستگویی، او را در برابر زر و زور و خویش و ناخویش مینهد و همه چیز و همه کس را از او میگیرد و پاک بر خاک سیاهاش مینشاند. دکتر همه چیزش را به کف گرفت و در یک رویارویی شگفتانگیز، یکتنه تهمتنوار در برابر همهی آدمها، از آن میان برخی از رگ و ریشهی خویش، ایستاد. آنهم نه برای سود خویش، که برای تندرستی و خوبی و خوشی اکثریت همانها که در برابرش ایستادند و بهترین شلوارش را دریدند و شیشههای خانهاش را هم با سنگ خُرد کردند. دکتر که همهی زندگیاش را بر سر آبوخاکاش گذاشته بود، تنها به پاس راستگویی و نیکاندیشی، از سوی همان مردمی هم که دل برایشان میسوزاند «دشمن» خوانده شد، ولی او زیرِ بارِ این نفرین نرفت و از حقیقت روی نگرداند و در پایان هم از تنهاییاش روی ترش نکرد و به این «کشف» کامیاب شد که نیرومندترین آدم دنیا کسی است که از همه تنهاتر است.