در روز اول سپتامبر، دنیا در تاریکی فرورفت.
اما لوسی پتِرسون که به دیوارِ فلزیِ آسانسوری تاریک تکیه زده بود، امکان نداشت از گستردگیِ این واقعه خبر داشته باشد.
آن زمان حتا به خیالش هم نمیآمد که خاموشی فراتر از این ساختمانی است که تمام عمرش را در آن زندگی کرده و الان برقِ تمام خیابانها هم رفته و چراغهای راهنمایی خاموش شدهاند و خبری از زمزمهی هواکشها نیست و تنها سکوتی تپنده و وهمناک باقی مانده. هنوز هیچی نشده، مردمِ زیادی به خیابانهای درازِ مَنهَتَن ریخته بودند و مثل ماهیهای آزاد که برخلاف جریان آب شنا میکنند، بهسمت خانههایشان میرفتند. در تمام جزیره، بوق ماشینها هوا را میشکافد و مردم پنجرهها را باز کردهاند و بستنیها در هزاران هزار فریزر دارند آب میشوند.
تمامِ شهر مثل شمعی که فوتش کرده باشند خاموش شده؛ اما در آن مکعبِ بینورِ آسانسور، لوسی امکان نداشت از این وقایع خبر داشته باشد...