آن روز صبح، راب بعد از اینکه ببر را پیدا کرد رفت و زیر تابلویِ مُتل کنتاکی استار(۱) نشست و مثل روزهای دیگر منتظر آمدن اتوبوس مدرسه شد. تابلوی کنتاکی استار ترکیبی بود از ستارهی نئون زردی که در تکهای نئون آبی به شکل ایالت کنتاکی، بالا و پایین میرفت. راب از این تابلو خوشش میآمد، توی دلش این حس را داشت که برایش خوششانسی میآورد.
البته پیدا کردن ببر هم خودش یکجور خوششانسی بود و راب این را خوب میدانست. آن روز که ببر را پیدا کرده بود، داشت بیهدف و سرگردان در بیشهی پشت مُتل قدم میزد به امید اینکه شاید گموگور بشود یا حتی خرسی پیدا شود و بخوردش تا دیگر مجبور نباشد به مدرسه برگردد که ناگهان خودش را مقابل پمپبنزین مخروبه و متروکهی بیوچمپ دید. کنارِ ساختمان، قفسی بود که ببر زندهای داشت در آن قدم میزد، باورش مشکل بود، ولی ببری زنده و غولپیکر، خشمگین و در دام افتاده، در قفس، جلو و عقب میرفت. پوستش نارنجی، طلایی بود و چنان تابناک که گویی خودِ خورشید را میدیدی.
صبحِ زود بود. انگار آسمان دوباره میخواست ببارد. تقریبا دو هفتهای میشد که هر روز باریده بود. هوا خفه و مهآلود بود. در چشمِ راب، ببر، جادویی از ناکجاآباد بود. راب مبهوت از آنچه که یافته بود به تماشا ایستاد به ببر زُل زد. لحظهای ترسید. ترسید که اگر زیاد به ببر نگاه کند، ببرِ جادویی محو و نابود شود. چند لحظهای خیره، ببر را نگاه کرد؛ بعد برگشت و دوید به طرف متل «کنتاکی استار». در همهی طول راه به آنچه دیده بود شک داشت. اما ضربان قلبش که به همراه گامهای تندش میزد حقیقتِ وجودِ ببر را برملا میکرد و میگفت: بَبر، بَبر، بَبر.