زمانهای خیلی خیلی دور اون دوردست ها،در سرزمین غولها و جادو، یک کشاورز فقیر زندگی میکرد.خونهی کشاورز خیلی قدیمی بود و خانوادهاش در شرایط بدی زندگی میکردند و پولهاشون تموم شده بود. مدتی گذشت و زمستون از راه رسید.
همینطور که کشاورز در حال ناله کردن بود ناگهان صدایی از دور شنید. وقتی در خونه رو باز کرد یه خرس سفید بزرگ رو روبهرویش دید.