یه دیوونه رو میشناسم که فکر میکرد دنیا به آخر رسیده. نقاش بود و حکاک. خیلی دوستش داشتم. میرفتم و میدیدمش، توی دیوونهخونه. با دستهام میگرفتمش و میکشوندمش کنار پنجره. ببین! ذرتهای درحال قد کشیدن! حالا اونجا! ببین! بادبونهای قایقهای ماهیگیری! همه اون زیبایی! دستش رو پس میکشد و به کنج خودش برمیگشت. هراسون بود. هرچی دیده بود خاکستر بود.
هر چند آثار بکت خاص است و ارتباط با آنها سخت است ونیاز به زمینه دارد ولی ترجمه نه چندان خوب مخصوصا در حواشی و نداشتن یک نقد و مقدمه خوب ، بنظرم باعث افت این ترجمه شده است.
5
یک نمایشنامهی فوق العاده
کاش بازیگر تئاتر بودم :))