بچه ها، این ماجرای پادشاهی بزرگ و شجاع نیست. قصه ی یک شاهزاده هم نیست.
نخیر، چه باور کنید چه نکنید، این ماجرای یک تکه چوب است. آن هم تازه نه یک تکه چوب اعلا. فقط یک کنده ی ساده ی کوچک. از آن کنده چوب ها که وقتی در زمستان در بخاری های پر سر و صدا گذاشته می شوند اتاق های سرد را گرم تر می کنند.
این یک تکه چوب در مغازه ی نجاری کوچکی زندگی می کرد که مالک اش آقای آنتونیو نامی بود که آن چنان دماغ گرد و سرخ و زننده ای داشت که بعضی از مردم او را آقا گیلاسه صدا می زدند.
آقا آنتونیو برای تکه چوب کوچک اش نقشه های بزرگی داشت. قصد داشت از آن پایه ای برای میز قهوه خوری اش درست کند.
اما همین که تبرش را بالا برد و داشت چوب را خرد می کرد، صدای ضعیفی را شنید که می گوید «وای، لطفاً آرام بزن!»...