پارس باک چنان سر و صدایی راه انداخت که یکی از مسئولان بار و توشه داخل شد تا ببیند چه خبر است. مأمور که دید مردی که باک را اسیر کرده گاز گرفته شده است، پرسید که آیا سگ مشکلی دارد. مرد به دروغ گفت: «آره، این سگ هار شده است. دارم می برمش پیش صاحبش در سانفرانسیسکو. آنجا یک دکتر خبره گمان می کند که می تواند درمانش کند.»
سرانجام پس از رسیدن قطار به سان فرانسیسکو، مرد باک را به انباری کوچکی در پشت میخانه ای نزدیک ساحل برد.
مرد غرغر کنان به صاحب میکده گفت: «تنها چیزی که بابت این دستگیرم می شه پنجاه تا است.» به دست زخمی اش اشاره کرد و در ادامه گفت: «اما حاضر نیستم به خاطر هزار تا هم دوباره انجامش بدهم، شندر غازه. این سگ ها وقتی حمله می کنند خیلی وحشی می شوند.»
میخانه دار گفت: «گله و شکایت را بگذار کنار. پولی را که توافق کرده بودیم گرفتی، نگرفتی؟ نه یک پشیز کم تر یا بیشتر. تازه، این سگ دارد می رود کجا، دیگر آن را نخواهی دید. این را به تو قول می دهم.»
مرد دیگر زیر لب غرید: «امید وارم که این طور باشد. بی برو برگرد، این جور سگ ها را از یاد نمی برم.» و دوباره دست زخمی اش را مالید.
باک از فرط خستگی هنوز سعی داشت مبارزه کند، اما در آخر از پا انداخته شد و توسط یک دسته مرد که قلاده برنجی سنگین اش را گرفته بودند برده شد. آن گاه آنها طناب را از دور گردن اش باز کردند و به زور به داخل جعبه ای که به قفس شباهت داشت هلش دادند.
باقی شب را باک همان جا ماند. از معنی این کارها سر در نمی آورد. این مردان عجیب از جان او چه می خواستند؟ چرا او را در این جعبه ی تنگ نگه می داشتند؟ دلیل اش را نمی دانست، اما احساس می کرد که گرفتاری های بیشتری در پیش روست.
من با یک ترجمه دیگری این کتاب را خواندم..با این داستان به دنیای کودکانه میروید و خود را خالق زندگی خود می یابید..احساس و عشق و امیدواری و زندگی را حس می کنید..آرامش و اشتیاق عصاره این داستان است.
5
کتابی فوق العاده که واقعا ارزش خواندن و وقت گذاشتن داره،منکه واقعا لذت بردم