مگره کمی جلوتر متوجه دری شد که پنجره نیم دایرهایِ آن با نوری ضعیف روشن بود.
ــ این در به کجا باز میشود؟
ــ به ادارات پشت مغازه جواهرفروشی. به احتمال قوی هیچوقت از این در استفاده نشده.
مگره پیش از ترک راسته زرگرها، با آزمایشگاه پزشکی قانونی تماس گرفته بود. کارشناسان به همراه دوربینها و لوازم دیگر تازه از راه رسیده بودند و مثل همه متخصصهای دیگر ششدانگ حواسشان فقط جمع کارشان بود؛ نه سؤالی میکردند و نه جز اینکه چطور در این فضای محقر کارشان را انجام دهند، دغدغهای داشتند.
مگره پرسید:
ــ این حیاط سر از کجا درمیآورد؟
ــ از هیچجا؛ فقط یک مشت دیوار بیدر و پیکر است. فقط اینجا یک در هست که از ساختمانی در خیابان مسلای سردرمیآورد و سالها پیش مسدودش کردهاند.
کاملاً معلوم بود که مرد را وقتی که ده قدم کمتر یا بیشتر توی بنبست جلو آمده، از پشت سر چاقو زدهاند. یک نفر یواشکی پشت سرش بوده و زاغ سیاهش را چوب میزده و جمعیت از همهجا بیخبر فت و فراوان توی بلوار در آمد و شد بودهاند.
ــ من دست کردم تو جیبش و این را پیدا کردم.
نووو یک کیف پول گذاشت توی دست مگره. یکی از مأموران اداره بایگانی جنایی روشنایی چراغقوهای بسیار پرنورتر از چراغقوه بازرسها را روی آن انداخت.
کیفی بود بسیار معمولی؛ نه نو بود و نه چندان کهنه. اما با اطمینان میشد گفت که جنسش عالی بود. توی کیف سههزار فرانک اسکناس، چند اسکناس صدفرانکی و یک کارت شناسایی به نام لویی توره، مغازهدار، ساکن شماره ۳۷، خیابان پوپلیه، ژوویزی پیدا شد. همچنین یک کارت شرکت در انتخابات به همان نام به اضافه یک صفحه کاغذ که روی آن پنج شش کلمه بدخط با مداد نوشته شده بود و یک عکس بسیار قدیمی هم از یک دختربچه داخل کیف بود.