مگره بدون اینکه نیازی به شنیدن تمام داستان داشته باشد پرسید:
ــ یخچال؟
ــ خالی بود.
دخل تمام نوشیدنیهای زیرزمین را میآورد. هر کس هم که چشمش میافتاد میفهمید که هم از تخت استفاده شده و هم پیژامه و روبدوشامبر و دمپاییها پوشیده شده است.
کارهایش را اینطوری امضا میکرد. وسواسی که از همان اول، وقتی تازه بیست و دو سالش بود، به سراغش آمده بود. شاید چون آن روزها واقعا گرسنه بود و در آرزوی یک تخت راحت. وقتی خیالش جمع میشد که آپارتمانی چند هفته خالی است، هیچ خدمتکاری آنجا نمانده و به سرایدار هم نگفتهاند برود سر بزند، دست به کار میشد. احتیاجی به دیلم نداشت، چون قفلی وجود نداشت که نتواند بازش کند.
به محض ورود به جای اینکه تندتند دنبال چیزهای قیمتی مثل جواهرات و تابلوها و زیورآلات باشد، مدتی همانجا جا خوش میکرد. معمولاً تا وقتی که غذاها ته میکشید.
بعد از یکی از این سرکشیها بیشتر از سی قوطی کنسرو خالی و کلی بطری پیدا شده بود. مطالعه میکرد. میخوابید. با لذت حمام میکرد. هیچ کدام از همسایههای اطراف هم مظنون نمیشدند.
بعد برمیگشت خانه و عادت همیشگیاش را از سر میگرفت. عصرها برای ورقبازی میرفت به کافه محقری در خیابان تِرن که چون تنها کار میکرد و درباره ماجراجوییهایش حرفی نمیزد، با تلفیقی از احترام و بدگمانی نگاهش میکردند.
ــ نامه نوشت یا زنگ زد؟
سؤالش را با حالتی افسرده پرسید، همان حسی که مگره آن روز صبح موقع ترک خانه داشت.
ــ از چی حرف میزنی؟