در آنقدر پوسیده بود که حتی به دردِ سوزاندن هم نمیخورد. مگره در را باز کرد. همانطور که در چارچوب ایستاده بود، چشمش به همان چیزی افتاد که سربازرس میخواست با آن متعجبش کند.
اتاق جاداری بود و به جای شیشه هر دو پنجرهاش، مقوا و کاغذ کلفت گذاشته بودند. سطح ناهموار اتاق، که بین تختههایش شکافهایی بود که حدود سه سانتیمتر عمق داشت، با یک خروار خنزرپنزر پر شده بود که بیشترشان شکسته بودند و همگی، بدون استثنا، بهدردنخور.
آنچه در نگاه اول به چشم میآمد تختی فلزی بود که روی آن یک تشک کاهی قدیمی بود و بر آن، مردی درازکش افتاده بود که بیتردید مرده بود. سینهاش را خون لختهشده پوشانده بود، با این حال، چهرهاش آرام و خونسرد بود.
لباسهای تنش از آنِ ولگردها بود اما صورت و دستهایش به هیچ وجه به آن لباسها نمیخوردند. سنّی ازش گذشته بود و میان موهای نقرهای بلندش، رگههایی آبی خودنمایی میکردند. چشمهایش هم آبی بود. مگره داشت زیر نگاه آن چشمهای خیره آرامشاش را از دست میداد که سربازرس آنها را بست.
سبیل سفیدی داشت که گوشههایش کمی رو به بالا تاب خورده بودند و ریش تُنُکش هم سفید بود.
جدا از اینها، صورتش بدقت اصلاح شده بود و وقتی مگره با دقت بیشتری مرده را برانداز کرد، از اینکه میدید دستهایش بخوبی مانیکور شدهاند، جا خورد. مگره زیرلب گفت:
ــ شبیه هنرپیشه پیری است که خودش را شکل بیخانمانها درست کرده باشد. اوراق شناسایی نداشت؟
ــ اصلاً. نه اوراق شناسایی، نه نامهای، نه نوشتهای، هیچ. چندتایی از بازرسهایم که زمانی توی این بخش کار میکردهاند، آمدند و به او نگاهی انداختند، اما هیچکدام او را نمیشناختند، اگرچه یکی گفت احتمالاً یکی دو باری او را دیده که داشته سطلهای زباله را زیر و رو میکرده.