دلم آشوب میشود. چهقدر باید کار کرد. چهقدر کار ناتمام مانده است. شبها چند طلعت مجبورند صدای نفسهای چند حیدر را تا صبح بشنوند؟ چارقد چند نرگس پاره شده است که باید دوخت؟ فکرهای چند کوکب شبها باید از اعماق خاطرهها بگذرد تا به سطح سرد گور شوهر برسد؟ سنگینی شب چهقدر بر سینهی ننهگلی درنگ خواهد کرد و چه وقت طلعت، دیگر زنده در گور جهالت نمیخوابد؟ چهقدر کار ناتمام مانده است. باید برنامهریزی کنم. باید جلسه و کارشناس و قانون و تبصره و نظم و حوصله و بخشنامه و هزار مزخرفات دیگر داشته باشم. همینجوری که نمیشود. میبینی سرفراز! حالم خیلی بد شده است. اوضاعم هیچ خوب نیست. مسئلهدار شدهام. باید بروم استعفا بدهم. من به درد کار اجرایی نمیخورم. فکر میکنم باید روحم را مثل بادکنک باد کنم تا گُنده شود. یا شاید هم بگذارمش توی فریزر تا یخ بزند. اینطوری بهتر است. خیلی احمق شدهام سرفراز. عین یک هالو. پاک خل شدهام. گیج شدهام: عفت خدایی. مشک آب. صخره. چرخ. عرش خدا. یک تکهسنگ. چرخ. چرخ. آتیهی بهتر. لولهکشی. معتمدی. تکههای اندوه. حاجت مرادی. حرمت طبیعت. حوصله. طرح. تبصره. قانون. چرخ. چرخ. چرخ. و ناگهان سیل. مشق خطخوردهی هستی. سیدفلاح. نماز میت. ننهگلی. وسعت عشق ضربدر عمق مظلومیت.
باید انتخاب کنم.