بئاتریچه: (تنها و عصبانی قدم میزند.) نیشهایی که زد و لیچارهایی که گفت دلمو خیلی سوزوند... دارم میترکم. یعنی من اینقدر پلیدم؟ چهجوری میتونم ازش انتقام بگیرم و توهینهاشو بهش پس بدم؟ کنت باید سیاه و کبودش کنه. ولی نه نباید هیچوقت دربارهش با کنت حرف بزنم. چوب دو سر نجسه. چرا نزنم؟ چرا باید بریزم تو خودم و تحمل کنم؟ حالا انگار این کنت چه تحفهای هست که من از غمش روز و شب نداشته باشم. اون از نامهی وقیحانهی امروز صبحش. اینم از حالا که آدم فرستادم پیاش، محل نداده. من شأنمو از سر راه که نیاوردم. اصلن دوستی با این هوچیها باعث آبروریزیه... قال قضیه رو یه بار برای همیشه بکنم و تموم. (ادای کنت را درمیآورد.) من احساساتم را برای شما مینویسم. مردهشور احساساتت رو ببرن...