بازیگر زن وارد صحنه میشود. چشمهایش را ریز میکند و لبخند میزند. به تماشاچیهای ردیف اول نگاهی میاندازد و به مردی اشاره میکند که بیاید طرفش. مرد، خودش را توی صندلیاش غرق میکند. زن دوباره چشم میگرداند. میآید جلو، دست امیر را میگیرد و وسط صحنه میبرد و همانجا مینشاند. جوری دورش میچرخد، انگار واقعا عاشقش شده است! امیر لبخند میزند و گاهی به من نگاه میکند. من هم میخندم، به چه؟ نمیدانم. آنجا هیچ چیز خندهداری وجود ندارد. زن بازیگر نقش لکاتهای را بازی میکند که سر قبر عشقش زاری میکند و درعین حال میتواند عاشق مرد جدیدی باشد! آدمی به جدیدی امیر...