و به آرامی روی پشت بام خانهی خودمان، فرود آمدیم.
کم کم باران بند آمد و ابرهای سفید،
به دنبال هم در آسمان آبی به پرواز درآمدند.
خواهر کوچولوم گفت:
"انگار من بازم گرسنمه"
"بایدم گرسنه باشی، آخه حسابی تو آسمون پرواز کردیم. چه طوره بازم نون ابری بخوریم؟"
من و خواهرم، همانطور که نان میخوردیم. ابرها را تماشا میکردیم.
این بار، از خوردن نان ابری خیلی خیلی لذت بردیم!