وقتی دل دوک میپیچد توی خیابانمان، یک ماشین پلیس دم در خانهمان پارک کرده.
همسایههای جنوبیمان رفتهاند و خانهشان در رهن بانک است. روی تابلویی بین چمنهای خشک حیاط جلویی نوشته: در اختیار بانک.
در خانهی شمالی مستأجرهایی زندگی میکنند که فقط هفت ماه و چهار روز پیش یک بار دیدمشان، یعنی روزی که به آنجا آمدند.
ماشین پلیس را نگاه میکنم و در این فکرم که نکند دزدی به خانهی خالی زده باشد.
مگر مامان نگفته بود خانهی خالی توی محل دردسرساز است؟
پس چرا پلیس دم در خانهی ما بود؟
نزدیکتر که میشویم، میبینیم دو افسر پلیس در ماشین گشت نشستهاند. آن طور هم که از حال رفتهاند معلوم است خیلی وقت است آنجا هستند.
حس میکنم تمام بدنم منقبض میشود.
از روی صندلی جلو، کوانگها میگوید: «پلیس دم در خونهتون چی کار میکنه؟»
نگاه مای بهسرعت از برادرش به من میپرد. چهرهاش پر از سؤال است.
فکر کنم از خودش میپرسد بابام دزدی میکند، یا پسرعمویی دارم که مردم را میزند، یا نه؟ شاید من از خانوادهی دردسرسازی باشم.
ما خیلی خوب همدیگر را نمیشناسیم، ممکن است همهی اینها حقیقت داشته باشند.
من ساکتم.
دیر به خانه برگشتهام. یعنی مامان بابا آنقدر نگران شدهاند که به پلیس زنگ زدهاند؟
من که پیغام گذاشته بودم.
گفته بودم که حالم خوب است.
باورم نمیشود همچین کاری کرده باشند.
دل دوک هنوز کاملاً توقف نکرده که در را باز میکنم. این کار خطرناکی است.