من در محاصرهی هزاران کلمهام. شاید هم میلیونها.
کلیسای جامع. مایونز. انار.
میسیسیپی. نئوپولیتن. کرگدن.
ابریشمی. ترسناک. رنگینکمان.
غلغلک. عطسه. آرزو. نگرانی.
کلمات همیشه مثل دانههای برف دورم چرخیدهاند؛ ظریف و متفاوت از هم، و بدون اینکه بتوانم لمسشان کنم کف دستم آب شدهاند.
جایی در درونم، کلمهها روی هم جمع میشوند و یک تودهی بزرگ میسازند.
قُلههایی از عبارتها و جملهها و کلمات ربطی. حاضرجوابیها. جوکها. آوازهای عاشقانه.
از همان بچگی، یعنی سهچهار ماهگیام، کلمات برایم مانند هدیههایی مایع و شیرین بودند و من آنها را مثل لیموناد سر میکشیدم. مزهمزه میکردم. آنها به فکرها و حسهای درهم و برهم من نظم میبخشیدند. وقتی پدر و مادرم حرف میزدند انگار پتوی گرمی دورم پیچیده میشد. آنها حرف میزدند و از زمین و زمان میگفتند. کلمهها و ترکیبهای تازه به کار میبردند. بابا برایم آواز میخواند. مامان قدرتش را توی گوشم نجوا میکرد.
هر کلمهای را که میگفتند یا در مورد من به کار میبردند، جذب میکردم و به خاطر میسپردم. تمامشان را.