گردباد سیاه خونبرف را میچرخاند و با خود به طرف قلهی قاف میبرد. خونبرف به سر گردباد که مثل سر اژدها بود و دهانی گشاد و دندانهایی تیز و چشمهایی سرخ داشت نگاه کرد و با خود گفت: «این هر چیه، گردباد نیست.» و آرامآرام خودش را بالا کشید و به سر گردباد رساند. دو تا شاخ قهوهای روی سر گردباد بود. خونبرف خنجرش را بیرون کشید و محکم وسط دو شاخ فرو کرد. گردباد که همان فولادزرهدیو بود، از درد نعرهای کشید و مثل مار به خودش پیچید. خونبرف محکم شاخهایش را چسبید. فولادزره نعرهکشان از آن بالا سقوط کرد و روی زمین افتاد. خونبرف به گوشهای پرت شد و از هوش رفت. فولادزره هم دود شد و به هوا رفت. ساعتی بعد خونبرف به هوش آمد و با سرعت دوید و خودش را به درخت نارنج رساند و فریاد زد: «دختر نارنج و ترنج کجایی؟»