هنوز آن شب طوفانی که همه در این آشپزخانه بودیم را به خاطر دارم... کریستین، خواهر شوهرم، داشت از معلم بچههایش شکایت میکرد؛ میگفت ناوارد و کمحوصلهاند.
بعد از آن بحث کشید به تربیت و به ویژه تربیت خودش؛ بعد یکباره جَو عوض شد. آشپزخانه شد یک دادگاه و آدرین و خواهرش شاکیان و در نوک حمله و معرض اتهام- پدرشان. وحشتناک بود... اگر آن دیگ بالاخره میترکید، اما اینطور نشد. دوباره تمام آن تلخیها را فرو خوردند و با چند زخم زبان جلوی انفجار را گرفتند.
مثل همیشه.
مگر جز این انتظار دیگری هم میرفت؟