زاغی قبل از اینکه با اِلفی وارد این ماجراها بشود، هیچوقت از جنگلش بیرون نرفته بود. هنوز هم از اینکه میبیند دنیا اینقدر بزرگ است، سرش سوت میکشد.
به اندازهی یک صبح تا پیش از ظهر، همهچیز برای زاغی و اِلفی عالی پیش رفت.
حس و حال خوبی داشتند و حسابی از خودشان ممنون بودند. چرا؟ چون تو جنگل جهنمی از دست آن غولهای وحشتناک فرار کرده بودند، تو کوهستان هیولاها جادوی جادوگر بدجنس را باطل کرده و همان بلا را سر خودش آورده بودند و تازه از مراسم وداع با دزدهای خطرناک دریای دلهره برگشته بودند.
تو شهر ساحلی و زیبای واتراسپاوت بودند و مهمتر از هرچیز، پول داشتند و میتوانستند صبحانه بخرند. همین کار را هم کردند، یعنی به محض اینکه مطمئن شدند دزدهای دریایی واقعاً رفتهاند. آخرین باری که آنها را دیده بودند، دیوانهوار میدویدند و از دست غولهای جنگل جهنمی فرار میکردند.