زاغی گفت: «به نظر من قبلاً که فقط خودمون سه تا بودیم، خیلی بهتر بود.»
موش جیرجیر کرد، آخر او هم همین عقیده را داشت. اِلفی به زحمت از کنار سه غول پر سر و صدا و بوگندو رد شد و رفت لب قالیچهی پرندهای که سوارش بودند، پیش زاغی.
زاغی روی شکم دراز کشیده بود، چانهاش را روی قالیچه گذاشته بود و به منظرههایی که ویژژژژی از زیرشان رد میشدند، نگاه میکرد. یک طرفش شمشیر روی فرش افتاده بود، موش روی سرش نشسته بود و اِلفی طرف دیگرش نشسته و پاهایش را از لب قالیچه آویزان کرده بود.
اِلفی گفت: «آره، میفهمم چی میگی.»
قالیچه که اسمش شونا بود، سعی میکرد نظم و ترتیب را در پروازش برقرار کند. از وقتی قالیچهی پرنده شده بود، این شلوغترین پروازش بود، روی هم، هشت تا مسافر داشت.
اولی و دومی، زاغی و اِلفی بودند که احتمالاً چیزهایی در موردشان میدانید.
زاغی همان پسر ژولیدهای است که لای موها و کت سیاه و پارهپورهاش پر از پَرِ پرندهست. اِلفی همان دختری است که پوتینهای نوکتیز و گوشهای نوکتیزتری دارد که وقتی عصبانی میشود، قرمز میشوند؛ چیزی که زیاد هم اتفاق میافتد.