دانههای شنوماسه مشت مشت به شیشههای اتوبوس میخوردند انگار دستی نامرئی به عمد آنها را بدینگونه به سمت مسافران میپاشید. مگس یکی از بالهای رنجورش را تکان داد، روی پاهای جلویش خم شد و پرواز کرد. از سرعت اتوبوس کاسته شد. انگار میخواست توقف کند. لحظهای بعد باد آرامتر و هاله رقیقتر شده بود و اتوبوس سرعتش را بازمییافت. حفرههایی از نور زردرنگ در منظره غرق در گردوغبار دورتادور اتوبوس، دیده میشد. دو سه تا نخل کشیده و رنگ پریده که انگار از ورقه فلزی براق ساخته شدهبودند لحظهای دیده شدند و به سرعت ناپدید گردیدند. مارسل با خود زمزمه کرد: «اینجا دیگه کجاست؟»