زاغی تا قبل از اینکه همراه اِلفی دنبال ماجراجویی برود، نمیدانست دنیا اینقدر بزرگ است.
منظرهی تیم سه نفرهشان واقعاً تماشایی بود:
پسری لای موهایش پُر از پرِ پرنده، دختری با پوتینهای نوکتیز، و یک موش ژولیده که همگی چارچنگولی به قالیچهای چسبیده بودند و با سرعت تو هوا پرواز میکردند.
زاغی، یعنی همان پسر روی قالیچه، یک بطری شیشهای کوچک پر از آب را هم محکم تو دستش نگه داشته بود. آخر آنها برای پیدا کردن برکهای به اسم اشکهای ماه و برداشتن مقداری از آب با ارزش آن، جانشان را تو کویر وحشت به خطر انداخته بودند و زاغی اصلاً خیال نداشت دوباره برگردد آنجا.
با سرعت از کویر بیرون آمده و از روی تپههای کمارتفاع پرواز کرده بودند و خیلی زودتر از آنکه دلشان میخواست، شهری در افق نمایان شده بود...