از همان آغاز حرکت، مسافر ما چشمانش را به پنجره دوخت. شاید امید داشت چیز جدیدی ببیند، به دکانهای کوچک و حقیر، نانواییها و قهوهخانههای ویران که در خیابانهای ارضروم در کنار هم صف کشیده بودند خیره شد. در همان زمان، برف باریدن گرفت. از برفی که در میان راه استانبول به ارضروم میبارید، سنگینتر و درشتتر بود. اگر او آنقدر خسته نبود، اگر او به دانههای برفی که از آسمان پَرگونه فرومیبارید، بیشتر توجه داشت شاید پی میبرد که دارد یکراست بهسوی خود کولاک پیش میرود. شاید اگر میفهمید که سفری را آغاز کرده که برای همیشه زندگیاش را تغییر خواهد داد، از این سرنوشت پاپس میکشید. ولی چنین اندیشهای به فکرش نرسید. غروب نزدیک میشد. او به نور ضعیفی که هنوز در بلندای آسمان جان میداد، دل سپرده بود. از دانههای برفی که چرخزنان در باد وحشی سرگردانتر میشدند، کولاکی را که به زودی فرا میرسید، ندید. برعکس امیدی را دید که از نشاط و صفای دوران کودکیاش مایه میگرفت.
مسافر ما سالهای کودکی و پرسعادتاش را در استانبول گذرانده بود: پس از دوازده سال دوری، همین چند هفتهی پیش به زادگاهاش برگشته بود.