کلیس با نیزهای در دست، سر جایش بر روی شاخه درخت نشسته و به همراه حس آشنای خارش آزاردهنده ما بین شانههایش و مشکل کمینگاهی که در آن بودند و همچنین راز پنهانش و این فکر که هیچ چارهای جز ادامه مأموریتش ندارد به درختان بریدهشدهی تپهی روبرویش زل زده بود... اگر قاچاقچیان لعنتی خودشان را نشان نمیدادند، چارهای نداشت جز اینکه درحالیکه حتی سر سوزنی به حقیقتی که دنبالش بود نزدیک نمیشد تا آخر کار وضعیت فعلی را تحمل کند. دلیلی که حدود یک ماه پیش باعث شد به گروه گرگهای سیاه بپیوندد تا اینکه خائن موردنظرش را پیدا کند.
نسیمی از ارتفاعات نزدیک به صورتش وزید که بوی سبزهی بارانخورده را برایش تداعی میکرد. پرندگانی که آوازشان با ورود شش مرد قطعشده بود، دوباره آوازخوانیشان را، از سر گرفته بودند.
سربازها در موقعیتهای خودشان در کمین نشسته بودند. طبق خبری که گروه داشت، احتمالاً کالاهای دزدیدهشده توسط گروهی که تحت فرماندهی عفریتها بودند و با ارتش همپیمان شده بودند، از این مسیر بهطور قاچاقی رد میشدند...