«چیزی شده آقا؟»
صدا را شنید (همان آوای آرام یکنواخت بیاوج و فرود شرمزده را که با آن هیکل غلوآمیز تنومند تناقضی آشکار داشت.) اما نفهمید. چهار گام به عقب و سقوط روی کاناپه. تشکیک در اصالت تصویر بیهوده بود. درست همان بود که بابک گرفته بود، با گوشی مدل جیسیافکا ۵۸۶۱ که میگفت به دوستی عازم مارسی سفارش خریدش را داده، دوستی که حتی بعد از بازگشت هم هرگز به دیگران معرفیاش نکرد، همانطور که هرگز نگفت نام کامل همکلاسی قدیمیاش که ساکن خانهای ویلایی در میدان دل دوئوموی میلان، پشت کلیسای جامع، است و ادکلنهای سفارشی او را از لارینا سنت میخرد، چیست و چرا تصویری از او در آن مجموعه گسترده دیواری نیست، آلبومی ترسیمشده به شکل اژدهایی شرزه که حریصانه دهان به بلعیدن ساعتی گرد گشوده است؛ زمانسنجی که نیمیاش خورشید است و نیمیاش ماه.
«این چه شکلیه؟ لااقل یه چیز خوشگل ازش درمیآوردی.»
اما کلاژ برای بابک به سان الههای باستانی بود، سزاوار تقدیس. ایده از خودش بود و اجرا بر عهده دانشجوی هنر که علی معرفیاش کرد.