... کارش پیش نمیرفت، خواب و خستگی آزارش میداد. ناگهان احساس کرد که کسی پشت در ایستاده است و آرام با انگشت به درمیزند. با خودش گفت: این موقع شب چه کسی میتواند باشد؟ نه کسی نیست، حتما خیال میکنم که کسی درمیزند، به خاطر خستگی است. اما باز صدای در بود که میآمد. وحشتزده از جا بلند شد، در را باز کرد و با تعجب مردی را دید که پشت در ایستاده است. مردی بلند قد، با چهرهای زیبا و دوست داشتنی و تبسمی شیرین بر لب ...