شیلا از هیچ چیز نمیترسد. او به همه میگوید که شجاع و نترس است. سگها را فراری میدهد و گربهها را میترساند.
تا اینکه یک روز تصمیم میگیرد از راه جدیدی به خانه برگردد. اما خواهرش میترسد. شیلا به او میگوید که ترسوست و خودش به راه میافتد، اما وسطهای راه متوجه میشود که گم شده.