بدون شک زندگی در خانه ما تغییر کرده بود. پدر شبها با یک بغل پر از پاکتهای میوه و سبزیجات به خانه برمیگشت و شام را آماده میکرد. ماشین لباسشویی مدام کار میکرد. هر بار که توتسی شیر میخورد و آروغ میزد، بالا میآورد. باید تقریبا شش بار در روز عوض میشد. فاج هم اول شروع کرد به خیس کردن شلوارش، و بعد تختش. پدر و مادر گفتند که این یک مرحله از رشد اوست و اگر همگی صبور باشیم، میگذرد. من پیشنهاد کردم که او را لاستیکی کنیم اما کسی با من موافق نبود.
یک روز بعدازظهر مامان زد زیر گریه. درست جلوی چشم من. پرسیدم: «چی شده؟»
گفت: «فقط خیلی خستهام. اونقدر کار دارم که گاهی اوقات فکر میکنم به آخر هفته نمیرسم.»
به او گفتم: «میخواستین یه بچه دیگه نیارین.»
این حرفم فقط باعث شد بیشتر گریه کند. دوست ندارم گریه مادرم را ببینم. دلم برایش میسوزد، ولی در عین حال مرا عصبانی هم میکند.
مادربزرگ برای کمک کردن چند روز در هفته میآمد. و مامان، لیبی تابمن را برای نگهداری از فاج بعد از مدرسه استخدام کرد. من تا موقع شام خانه جیمی فارگو میماندم. هرچند کسی هم در خانه سراغی از من نمیگرفت...