من هم مثل همۀ بچهها از دکتر میترسم. همه فکر میکنند ما بچهها از آمپول میترسیم اما ما از خود دکتر میترسیم. یعنی از آمپول هم میترسیم اما آمپول که خودش ترس ندارد. اکثر بزرگترها هم همین را میگویند: آمپول که ترس ندارد. و من فکر میکنم این حرفشان درست است؛ آمپول ترس ندارد، دکتر است که ترس دارد. برایم جذاب بود وقتی فهمیدم که مادربزرگم هم که از من و حتی پدرم بزرگتر است از دکتر میترسد. او همیشه داروهای گیاهی میخورد و میگوید به دکتر اعتقادی ندارد. البته همه می دانند که او از دکتر میترسد اما برای اینکه مسخرهاش نکنند میگوید به دکتر اعتقادی ندارد. فکر میکنم اعتقاد نداشتن دروغی است که ترس مادربزرگم را از بقیه پنهان میکند. سختی کار ما بچهها این است که نمیتوانیم به چیزی اعتقاد داشته باشیم یا حتی نداشته باشیم. مثلاً اگر من بگویم به دکتر اعتقاد ندارم احتمالاً کسی حرفم را باور نمیکند. البته دعوایم هم نمیکنند، احتمالاً به خاطر این حرفم کلی هم بخندند و تشویقم کنند. اما خوب همه میدانیم که این خندهها جزئی از بازی و خوشگذرانی بزرگترها با ما بچههاست، اما خندهها که تمام شد باید لباس بپوشیم و برویم دکتر.