راستش، از اولش هم قصد نداشتم کلاریسای خودمان را بکُشم، دست سرنوشت مرا به این راه کشاند. نه این که انگیزۀ کافی برای این کار نداشته باشم، اما بیشتر رفتار مامانم باعثش شد.
مامان روزی صد بار سرکوفت خواهرم را به من میزد و میگفت: «تو باید به خواهرت افتخار کنی.» ولی چرا باید به خواهرم افتخار میکردم؟ چون هر ترم شاگرد اول کلاس میشد؟ مبصر یا ستارۀ نمایشهای مدرسه بود؟ کاپیتان تیم هاکی بود؟ فلوتزن اول گروه موسیقی مدرسه بود؟ هفتهای بیست تا کشتهمرده داشت؟ و از این گذشته، مدام چوب لای چرخ من میگذاشت؟ و تازه، انگار همۀ اینها کم بود، حالا ملکۀ جشن کارناوال هم شده بود.
«کلاریسا والترز، ملکۀ کارناوال!» فقط تصورش را بکن!