ملخ تصمیم گرفت برود و از مورچه کمک بگیرد. رفت و در خانه مورچه را زد. مورچه بیرون آمد و گفت: کاری داری ملخ؟ ملخ گفت آمدهام از تو کمک بگیرم من دارم از گرسنگی میمیرم. میتوانی به من کمی غذا بدهی؟ مورچه گفت: ملخ بیچاره چرا زودتر پیش من نیامدی من میدانستم که تو در زمستان گرسنه میمانی برای همین عوض تو هم غذا جمع کردهام. بیا داخل تا برایت غذاهای خوشمزه بیاورم.