در یک مزرعه بزگ خوک سفید کوچولویی به اسم چاقالو زندگی میکرد. او عادت داشت توی گلها بغلتد و خودش را کثیف کند. چاقالو ی ک کار بد دیگر هم میکر. او هیچوقت حمام نمیزفت و صورتش را نمیشست و همیشه بدنش بوی بدی میداد. کم کم پوست سفید چاقالو کثیف و سیاه شد و دیگر مثل قبل سفید و تمیز نبود. کار چاقالو فقط خوردن و خوابیدن شده بود و آنقدر موخورد که شکمش باد میکرد.
یک روز که مثل همیشه چاقالو مشغول بازی و خوردن بود ناگهان او روی زمین نشست و دستش را روی دلش گذاشت. او داد میزد: «ای وای. دلم درد میکند. دارم میمیرم. کمکم کنید.»