صبح روز پنجشنبه، ساعت ده و پانزده دقیقه، جوزف کِی چیز عجیبی توی کتری دید.
توی آشپزخانه، همۀ چیزهای دیگر تمیز و مرتب سر جای خودشان بودند، حتی بویشان هم مثل همیشه بود.
خانه ساکت و آرام بود، آرامِ آرام. اتاق جوزف مثل موقعی بود که از آنجا بیرون آمده بود. اما ناگهان چشم جوزف به دمپاییهایش افتاد....