اژدها صورتش را مچاله کرد و از دهانش آتش و جرقه بیرون داد و فریاد زد:
«حالا گنجت را بده به من!»
بچه با ذوق و شوق دستهایش را تکان داد و صدای «ای هی» از خودش درآورد. بعد، صورتش را مثل سیب پلاسیده کوچولویی مچاله کرد.
«تِررررررررررر!»
اژدها گفت: «این دیگر صدای چی بود!»
خیلی زود شستش خبردار شد.
با خودش گفت: «این هم شد گنج؟ سر و کله زدن با کارخرابی بچه و پوشک و پودر و سنجاق. به جان خودم این گنج نیست.»