وایلَندها درِ آپارتمانشان را رنگ آبی زده بودند. درِ بقیۀ آپارتمانهای ساختمانِ کنار خیابان فِلدبِرگ سفید است یا یک زمانی سفید بوده است. این در آبی دردسرساز شده بود. البته یاکوب و مادرش، که یاکوب او را میا صدا میزند، این را نمیخواستند. برعکس، آنها فکر میکردند آن در، از وقتی نقاشیاش تمام شده، خیلی قشنگتر، شادتر و جذابتر از بقیۀ درها شده است.
احتمالاً آن در بیش از حد شاد بود و جلب توجه میکرد. هرچند «در سفیدها» این را به زبان نمیآوردند، یاکوب و میا متوجه شدند که آنها تحقیرآمیز به در آبی نگاه میکنند، طوری که انگار آن رنگ آبی قشنگ بوی گند میدهد. آنها، بعد از آنکه مدت زیادی پیفپیف کردند و غر زدند، به صاحبخانه شکایت بردند. او اصلاً نمیتوانست فکر یک در آبی را به ذهنش راه بدهد. وقتی بالاخره آمد و از نزدیک در را دید، چنان آه بلندی کشید که انگار زنگ در خانه به صدا آمده باشد و میا هم از روی کنجکاوی در را باز کرد. صاحبخانه عصبانی و نفسنفسزنان روی پادری ایستاده بود و سرش را به این طرف و آن طرف تکان میداد.
میا کمی وحشتزده پرسید: «میتوانم کمکتان کنم، آقای کانیسکه؟»