صبح یک روز قشنگ، وقتی که پدر بزرگ درحال خواب دیدن یک فرشته، خرس و یک گاو وحشی بود، پیتر پاورچین پاورچین از کلبه بیرون رفت و وارد باغ شد. او از کنار اردک که با چشمهای خواب آلودش به پیتر نگاه میکرد، رد شد. پیتر آهسته درب باغ را باز کرد و در علفزار سرسبز وسیع شروع به دویدن کرد.
کنار دیوار باغ درخت بزرگی وجود داشت و پرنده کوچکی روی شاخهی آن نشسته بود. پرنده کوچولو با پیتر دویت بود. پرنده با خوشحالی جیک جیک کرد و گفت:«صبح بخیر پیتر». «عجب روز خوبی!»
اردک هم وقتی دید پیتر درب باغ را باز گذاشته است، خودش را تکانی داده و با قدمهای اردکی از باغ بیرون آمد و وارد علفزار شد.
اردک با خودش فکر کرد و گفت: «چه لذتی دارد که امروز را با شنا در آبگیر مخصوص خودم، شروع کنم.»...
پرنده کوچولو و اردک با هم دوست بودند، اما گاهی لوقات سربهسر هم میگذاشتند. پرنده کوچولو پری زد و از بالای درخت پایین آمد و به اردک گفت: «تو چه پرندهای هستی که نمیتواند پرواز کند؟»
اردک کواک کواک کنان جواب داد: «تو هم چه پرندهای هستی که نمیتواند شنا کند؟» و بعد اردک شلپی به داخل برکه پرید. او در داخل برکه مشغول آب بازی و شنا کردن بود، و پرندهی کوچولو هم درحال جستوخیز و پرزدن در کنار برکه، اما بگو مگوهای آن دو باهم ادامه داشت.
پرنده کوچولو جیکجیک کنان میگفت: «تو پرواز بلد نیستی!»
اردک هم کواککواک کنان میگفت: «تو هم شنا بلد نیستی!»...