(نسخه pdf)
اواخر پائیز بود. مدت ها بود که برگ درختها خزان شده و فقط یک دانه سیب از بالای درخت سیب جنگلی آویزان بود.
در این هوای پائیزی خرگوش که در جنگل میدوید، سیب را دید.
ولی چهطور میتوانست سیب را به دست آورد؟ سیب در بالای درخت بلندی آویزان بود و تا آنجا نمیتوانست بپرد!
قار قار!
خرگوش نگاه کرد و دید کلاغی بالای درخت کاج نشسته و میخندد.
خرگوش گفت: آهای، کلاغ! این سیب را برای من بچین!