فرانتس باید انشا مینوشت. انشایی در بارۀ گردش و تفریح در روزهای آخر هفته. باید دستکم یک صفحه مینوشت. اما او مدتها بود که به گردش نرفته بود. پدر و مادرش حوصله ندارند یکشنبهها به کوه و دشت بروند. دلشان میخواهد بمانند خانه و خستگی در کنند. برای همین فرانتس حالا میبایست گردشی خیالی سرهم میکرد. در این کار از مامان گابی هم کمک گرفت.
بعد از اینکه انشا نوشتن فرانتس تمام شد، مامان گابی رفت سراغ دخترش که تمرینهای حسابش را کنترل کند. متأسفانه از دوازده تا جمع و تفریقی که هولهولکی حل کرده بود، هفتتایش غلط بود!
مامان گابی کاغذ پُر از غلط را از دفترچه کند و گابی مجبور شد تمام تمرینها را دوباره حل کند.
اما بالاخره ساعت چهار و ربع بعدازظهر توانستند دفتر و قلمشان را جمع کنند و از در بزنند بیرون.