کوروش به گمونش بگه مرده من ککم میگزه. به جون شیرینجون اگه برام ذرهای مهم باشه که بفهمم کوروش مرده یا نه. من که میشناسمش گوشیشو داده دست یکی دیگه به حساب خودش، که بهم زنگ بزنه بگه کوروش مرده. خوب مرده که مرده. خیلیها میمیرن. کوروشم روشون. کوروش کبیر هم مرد. مگه آسمون به زمین اومد؟! شیرینجون، واسه چی خدا تو رو مرگ بده؟ مرگ رو بده به من که گذاشتم بره کویر خیر سرم تنها باشم. چه سکوت سکوتی هم میکرد دم آخری! انگاری تا حالا کویر نرفتهایم. چطور دل کند این مرد از زن و زندگی خدا میدونه. وقت رفتنش یه کاسه آب ریختم پشت سرش، آب پشنگه زد تو دریا. دو سه بار با اون چشمای درشتش برگشت نگام کرد. یه خواهشی تو چشماش بود که نگو. چشمای سیاهش شده بود یه کاسه خون. کافی بود لب تر میکردم تا برگرده. به خودم گفتم بذارم بره یه خرده با خودش خلوت کنه تا قدر عافیتو بدونه.
من هم توی خونه برا دل خودم میشینم به سر و وضعم میرسم تا برمیگرده. به خدا نمیدونی چند وقته دستی به موهام نکشیدهم. دو سه هفتهای میشه دست و دلم به هیچ کاری نمیره. نه ریمل میزنم، نه ناخونامو سوهان میکشم، نه دستی تو ابروهام میبرم، هیچی به هیچی.