پُم روی کاناپه نشسته بود. من روی صندلی راحتیام قهوه مینوشیدم؛ این عادت همیشگی من بعد از ناهار خوردن است. با نگاهی سرسری بخش پایانی اخبار تلویزیون را دنبال میکردم. پس از خبرهای وحشتناک روزانه، فجایع اقتصادی و نظامی و زیستمحیطی، مردی هیجانزده داشت برنده مسابقه دهکدههای پرگل و گیاه را معرفی میکرد. مثل دِسِر بعد از اسفناج بود، یک جور دلخوشیِ شیرین. میبایست این همه انسان مهربان را دید که از پنجرههایشان دیگهای پر از شمعدانی آویزان کرده و توی تشت بتونی اطلسیهای درشت کاشته بودند؛ این کار باعث میشد بتوان دوباره به انسانیت اعتماد کرد! کسی که مثل من همه عمرش را در اداره پلیس گذرانده، آخر سر به همهچیز شک میکند. توی کلانتریها چیزهای عجیب و غریبی میبینیم که بهندرت خوشایندند. انسانهایی با روحیه حساس خیلی زود تسلیم غم و ناامیدی میشوند، ولی من مردی قوی هستم. خوب دوام آوردم. پسرم ژرار بارها مرا به علت نداشتن عاطفه و حتی تخیل سرزنش کرده. یکجورهایی قصد دارد بگوید که دستکمی از حیوانات ندارم. با اینهمه حیوان دانستن من کمی زیادهروی است. خُب آخر... حتی اگر آدم زمختی باشم، بدجنس نیستم. ولی توجیه کردن خودم به چه درد میخورد؟ زندگی خودش سخت است. صلاح نمیدانم برای سرزنشهای این و آن اهمیت قائل شوم و زندگی را سختتر کنم. نه به سرزنشها، آری به دهکدههای پرگل و گیاه...