رابرت: میبینی که مردمِ مریض میآن سراغِ من. از همه جور مذهب و رنگ. اونا رنج میبرن. و بعد میرن و دیگه رنج نمیبرن.
به خاطر من. فقط به خاطر من و هیچ مشکلی هم در کار نیست. هست؟
بروس: تو فکر میکنی کی هستی؟ خدا؟
رابرت: شاید هم اسقف اعظم، هان؟ هاهاها. تو دیگه توسط این مدیریت استخدام نمیشی. اعتراف میکنم که قضیه یه خورده داروینیه، اما بههرحال، خداحافظ. (پرتقال را به بروس میدهد.) میتونی توی قطار بخوریش.
بروس به پرتقال که در دستش قرار دارد خیره میشود. ولو میشود روی صندلیاش. پرتقال را پوست میگیرد. به رابرت خیره میشود. رابرت میرود.
نمایشنامهی خیلی خوببه. ولی متاسفانه ترجمهی خوبی نداره و خیلی تحتاللفظی عبارات معنی شدن که واقعا گاهی عجیب میشه. ولی خود نمایشنامه طرح خیلی جالبی داره.
4
کتاب بیخودی بود.
برای من هیچ چیز جدید یا جذابی نداشت.
یه نمایشنامه سه نفره، بین دو پزشک و یک بیمار روانی سیاه پوست