هر وقت مهری میخواست برود سر آن، فوری میپریدم و جلویش را میگرفتم: نه نه. این گنجه مال من است. ولش کن. و او میگفت: چه حرفها! مال من و تو ندارد. هر چه اینجاست مال تو و من است. و من میگفتم: نه، حتی تو زندگی یک زن و شوهر چیزهایی است که مال شخصی آنهاست. مثل یک جعبه، یک گنجه، چه میدانم، یک آینه. مثل بچهها که اسباببازی دارند و حاضر نیستند آن را به بچه دیگری بدهند.
او را میدیدم که اغلب جلوی آن میایستاد. چقدر دلش میخواست بفهمد من چه رازی را در آنجا مخفی کردهام. چقدر از این گنجه نفرت داشت. درست همان طور که همسرها از دوستان مرد شوهر خود نفرت دارند. چون چیزهایی را که دوستان نزدیک شوهر میدانند آنها باید سالیان سال وقت بگذارند تا کشف کنند و گاهی هم هرگز کشف نمیکنند.
مهری همیشه سوءظن داشت. دائم مرا میپایید. یک بار، اتفاقی دفترچه یادداشت او را روی میز دیدم و بیاختیار بازش کردم: ساعت سه و بیست دقیقه در خیابان نادری. ساعت چهار و ربع در لالهزار، و روز بعد همان طور و روز بعد همان طور...