فندک را کج گرفته بود تا توتون توی پیپ را بگیراند، نگاهش افتاد به کتابی روی میز کناریاش. عکس رنگی شفاف دختری در لباس قشقایی روی جلد کتاب بود و عنوان بالایش بود le tribu d Iran. در پشت میز دختری نشسته بود که با انگشت اشاره داشت به فنجان چای تلنگر میزد. دختر عینک آفتابی به چشم زده بود و بارانی نسبتا نازکی به تن داشت. موهایش بههمریخته بود، انگار مخصوصا آنجوری درستشان کرده باشد. مدت زیادی نمیشد در پاریس بود، اما پیدا بود از آن دخترها نیست که تازه آمدهاند به اروپا. این را از حرفزدنش میفهمیدی. به قول خودش پاریس آخرین ایستگاهش بود.
کافه نادری یکی از بهترین رمانهاییه که خوندم مخصوصا اگر دوست دارید با حال هوای جامعه هنری و روشنفکری ایران در دوره معاصر پیش و پس از انقلاب تا دهه ۷۰ آشنا بشبد.