کارمینای فرزند: نمیتونم!
فرناندوی فرزند: چرا، میتونی. میتونی... برای اینکه من ازت میخوام، ما باید قویتر از پدر و مادرهامون باشیم. اونا گذاشتن تا زندگی شکستشون بده. سی سال این پله رو بالا و پایین رفتن و هر روز بدبختتر و کوچه بازاریتر از روز قبل شدهن. اما ما به خودمون اجازه نمیدیم که این محیط سوارمون بشه. نه! برای اینکه از اینجا میریم. به وجود هم تکیه میکنیم. کمکم میکنی تا برسم به جاهای بالاتر، کمکم میکنی تا برای همیشه از این خونه لعنتی، از این قشقرقهای همیشگی، از این بدبختی بیرون بیام. بهم کمک میکنی، نه؟ بگو که میکنی، خواهش میکنم. بگو!
این نمایشنامه یک نمایشنامه ی بسیار ساده و روان بود. به عاقبت روابط میان افراد میپرداخت ولی به نظر من ضعفی که داشت این بود که به راحتی میشد اتفاقات را پیش بینی کرد و پیچیدگی ایی نداشت.