ترس تمام وجودم را فرا گرفت. دختر ویلیام دراپر را مجسم میکردم که از دیدن هدایا چقدر خوشحال خواهد شد و شاید در آن لحظه دوستان و نزدیکانش نیز در کنارش باشند. آه که آنها هدیه مرگ بود. ویلیام دراپر فریب خورده بود. شاید هم اکنون پوستهای خز را در دست داشت. پادوها و خانه شاگردهای خود ما نادانسته قاصد مرگ بودند. آنها با توقف در میان راه برای صرف غذا، ناخواسته بیماری را که میرفت تا مانند شعلههای آتش در همه جای شهر گسترده شود، با خود آورده بودند. هنگامی که کشیش به خانه میرسید تا برای پسرک درگذشته طلب آمرزش کند، این هدیه را با خود به کلیسا میبرد. لوئیس اسمال چقدر سریعالانتقال بود؛ با یک ضربه دشمن خود، ویلیامدراپر را از پا میانداخت.
به هر جان کندنی بود پیش میرفتیم. شب فرا رسید. مهتاب هوا را روشن کرده بود. اسمال تصمیم داشت تمام شب را سواری کند تا هرچه بیشتر از شهر فاصله بگیریم. سنگهای کنار جاده در زیر نور ماه میدرخشید. احساس گرسنگی میکردم. به دلیل بارداری گاهی مانند گرگی گرسنه بودم، اما اسمال میگفت تا دهکده راه زیادی نمانده است و باید به راهمان ادامه دهیم.