وقتی طنابی را میپیچید و همچنان به پیچیدن ادامه میدهید، طناب سرانجام شکل اصلیاش را از دست میدهد. وقتی هری کل داستان اکلس را میشنود، انگار چیزی محکم در دلش حلقه میشود. نمیداند به اکلس چه میگوید؛ فقط تودههای کالاها و بستههای پسِ ویترینهایِ آن سوی درِ باجه تلفن را میبیند. در گوشهای از فروشگاه مواد بهداشتی با خط سرخ نوشته شده پارادیکلورو بنزِن. تمام مدتی که سعی دارد حرفهای اکلس را درک کند، مدام این کلمه را میخواند. درست وقتی که داستان اکلس را به تمامی میشنود، درست در لحظه حضیض زندگیاش، زنی چاق به پشت پیشخوان میآید و دو شیشه از آن ویتامینها میخرد. در حال بلعیدن قرص به محیط بیرون از فروشگاه و زیر نور خورشید پا میگذارد. قرص را میخورد تا آن حلقه در درونش رشد نکند و نفسش را نگیرد. روز گرمی است، اولین روز تابستان؛ حرارت از کفِ زمین به صورت عابران میزند. زیر نورِ سفید چهرههای عابران حالتی آمریکایی دارد، چشمانی که پلکهایشان به هم نزدیک شده و دهانهایی که باز ماندهاند، طوری که انگار میخواهند واقعیتی بسیار هولناک و بیرحمانه را به او بگویند.