یک روز صبح از پشت تپههای باررزهابرها آهستهآهسته پیش آمدند، انگار خجالت میکشیدند که هجده ماهِ تمام مردم را در انتظار ورود خود معطل گذاشته بودند؛ گیج به نظر میرسیدند و انگار راه رسیدن به راباتو را از یاد برده بودند.
رفتهرفته پیش میآمدند و روی هم انباشته میشدند. قطعهای روی قطعه دیگر فشار میآورد و بعد یکمرتبه ثابت بر جای میماند.
از پنجرهها، از بالکنهای مشرف به تپهها، مردها، زنها و بچهها دستان خود را به سوی آسمان میگرفتند و ابرها را گویی انسانهایی زنده باشند و بتوانند بشنوند، صدا میکردند. از خانههای محقر کوچه پسکوچهها مردم بیرون ریخته بودند و خود را به جاهایی میرساندند تا به چشم خود شنیدههایشان را ببینند. «ابر، هوا ابری شده است.» همه میخواستند خودشان ببینند وگرنه ممکن بود مسخرهبازی کسی باشد.
جلوی قلعه جمعیت از هر طبقه اجتماعی گرد آمده بود تا نمایش جدید و غیرمنتظره را تماشا کند. آیا ابرها همانجا باقی میماندند؟ آیا پراکنده میشدند؟ این ابرها دیگر منتظر چه بودند؟ چرا نمیباریدند؟