پهلوان وارد میشود و بساط معرکه خود را پهن میکند و در سه گاه میخواند.
پهلوان: مشو از بهر طمع بنده فرمان کسی
خون دل میخور و منت مکش از خوان کسی
از کباب جگر خویش بباید خوردن
بخور و درگذر از بره بریان کسی
مادروپدر و هرمز و نوشآفرین شیونکنان وارد میشوند.
پهلوان: چی شده؟
مادر: دستم به دامنت پهلوون، بچهم داره از دست میره. محض رضای خدا به من پیرزن کمک کن. اینقدری بود که پدرش مرد. جوونیم رو گذاشتم بهپاش بزرگش کردم. همینکه پشت لبش سبز شد، فیلش یاد هندوستون کرد.
پهلوان: میخواد با فیل بره هندوستون؟
مادر: نه بابا، عاشق شده.