آن پیر و جوان همدیگر را از صبح تا نزدیک ظهر وداع کردند به قسمی که همه اهل شهر گریه میکردند. چون ظهر شد میرغضبان آمدند و آن پیر را از پسر جدا کردند؛ چند قدمی که بردند خودش را از دست آن جماعت نجات داد و بیاختیار آمد پسر را در بر کشید و بیهوش شد. میرغضبان او را در حالت بیهوشی بر اسب سوار کرده روانه شهر شدند. آن وقت یساولان اهل شهر را از جنگل بیرون کردند. پس مردم از دور ایستاده نگاه میکردند. اما آن جوان سر به سوی آسمان کرده چون باران اشک میریخت و مناجات میکرد و ناگاه ملکبهمن صدای مهیبی شنید که گویا صد توپ را یکدفعه خالی کردند. نگاه کرد دید از روی آب دریا دودی چون قطران سیاه با آتش سوزان شعله میکشد و میآید. نزدیک بود زهره ملکبهمن آب شود. آن دود و آتش آمد تا به کنار جنگل رسید. ملکبهمن دید تمام جنگل چون شب تار شد و صداهای عجیب و غریب از میان دود بلند میشود. به قدر یک ساعت آن دود و آتش در میان جنگل بود. بعد از ساعتی ملکبهمن دید آن دود از همان طریق برگشت. ملکبهمن از درخت به زیر آمد، هرچه نگاه کرد دید به قدر سر مویی از جنگل نسوخته، اما بند و زنجیر جوان در پای درخت ریخته و خودش نیست. با خود گفت: «نامرد، این آتش باید تمام این جنگل را سوزانده باشد، چگونه است که هیچ اثر نکرده؟