یک روز، شیری به کتابخانه آمد. او صاف از جلوی میز کتاب دار گذشت و به طرف قفسههای کتاب رفت.
آقای مک بی فریاد زد: یک شیر اینجاست! در کتابخانه!
شیر در تمام کتابخانه گشت زد. او برگهدان را بو کشید.
با قدمهای نرم و آرام، به بخش کتابهای داستان رفت و آنجا خوابش برد...